معنی غرض و کلک

حل جدول

غرض و کلک

شیله پیله

لغت نامه دهخدا

غرض

غرض. [غ َ رَ] (ع مص) تافتگی و اندوهناکی. به ستوه آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج): غرضه منه، ضجر منه و مل َّ. یقال: غرض بالمقام. (اقرب الموارد). تنگ دل شدن و ستوه شدن. (تاج المصادر بیهقی). دلتنگ و ملول شدن. || شوق. آرزومند گردیدن. یقال: غرضت الیه، ای اشتقت. (منتهی الارب) (آنندراج). قال الاخفش تفسیرها: غرضت من هؤلاء الیه. (اقرب الموارد). آرزومند شدن. (تاج المصادربیهقی). || شیفته شدن. دلباخته ٔ عشق شدن. (دزی ج 2 ص 206). || ترسیدن. تافتگی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج): غرض من فلان، خاف. (اقرب الموارد) (المنجد). || غرض بینی، رسیدن بینی به آب قبل از لب موقع آب خوردن. (از اقرب الموارد). || (اِ) نشانه ٔتیر. ج، اغراض. (منتهی الارب) (آنندراج). هدفی که به آن تیر اندازند. (اقرب الموارد). هدف و نشانه. (غیاث اللغات). نشان. آماج.
آماجگاه. برجاس. تکوک. چنگال. نموک. بوته. بکوک. تلوک. دفک: تیر تدبیر او بر واسطه ٔ غرض نشست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 432). اما میخواست تا پسر چون پدر مطعون السنه ٔ بشر نشود و غرض سهام ملام بندگان باری تعالی نگردد. (جهانگشای جوینی). || خواست و آهنگ. یقال: فهمت غرضک، ای ارادتک و قصدک. (منتهی الارب) (آنندراج). مجازاً مطلب و مقصود و حاجت. (غیاث اللغات). خواست. مراد. مقصود. (مقدمهالادب). قصد. غایتی که رسیدن بدان را خواهند. خواسته. منظور:
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را و گامی را.
منوچهری.
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهان است.
منوچهری.
اگر به شرح آن مشغول شود غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). و این گرگ پیر گفت: قومی ساخته اند از محمودی و مسعودی، و به اغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت به خیر کناد. (تاریخ بیهقی ص 230). اکنون چون حال الفت و موافقت بدین درجه رسید ما را سه غرض است که این رسولان را بدان فرستاده آمده است. (تاریخ بیهقی ص 518). غرضی که بنده را بودآن بود که خاص و عام را مقرر گردد که رای عالی با بنده به نیکوئی تا کدام جایگاه است بنده را (خواجه احمد) آن غرض به جای آمد. (تاریخ بیهقی ص 166). خداوند داند که مرا در چنین کارها غرض نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن. (تاریخ بیهقی ص 166).
که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.
ناصرخسرو.
سخن حجت بشنو که مر او را غرضی
نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش.
ناصرخسرو.
به علم بر غرض گردش فلک بررس
اگر به کوته قامت همی برو نرسی.
ناصرخسرو.
غرض آن بود تا نخست مرا
فهم گردد ز شاعری اسرار.
مسعودسعد.
غرض مدح ومحمدت بودی
وز پی حمد و مکرمت زادی.
مسعودسعد.
بُوَد زبانی و هستت صدف زمانه، بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم.
مسعودسعد.
چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلیله و دمنه). غرض از ترجمه ٔ این کتاب فایت گردد. (کلیله و دمنه). اما غرض آن بود که شناخته شود که حکمت همیشه عزیز بوده است. (کلیله و دمنه).
هیچ دانی غرض از اینها چیست
هر که خندید بیش بیش گریست.
سنائی.
بی غرض پند همچو قند بود
با غرض پند پایبند بود.
سنائی.
از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده به حاصل غرض جاهی و مالی.
سوزنی.
مرد مسافر حدیث خانه که گوید
زآن غرضش زن بود که بانوی خانه ست.
خاقانی.
چو مدد زبخت خواهم دل از او غرض نیابد
چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید.
خاقانی.
نآیدت از بود من هیچ غرض جز سخن
نیستم از نفس تو هیچ غرض جز دعا.
خاقانی.
گفت بر گنج بسته دست میاز
کز غرض کوته است دست دراز.
نظامی.
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگان است اگر به جان یابم.
نظامی.
زمان با زمان کارتو پیش باد
غرض با تمنای تو خویش باد.
نظامی (از آنندراج).
دید ما را دید او نعم العوض
هست اندر دید او کلی غرض.
مولوی.
زآنکه ناطق حرف بیند یاغرض
کی شود یکدم محیط دو غرض.
مولوی.
گر تاج مینهی غرض ما قبول تست
ور تیغ میزنی طلب ما رضای تست.
سعدی (غزلیات).
غرض زین سخن آنکه گفتار نرم
چو آب است بر آتش مرد گرم.
سعدی (بوستان).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی.
سعدی (گلستان).
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما.
حافظ.
من و دل گر فنا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست.
حافظ.
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است.
حافظ.
|| الغرض، تکیه کلامی است، به معنی مقصود این است. باری. خلاصه. و گاهی بی الف و لام نیز به همین معنی به کار رود:
غرض، آورد به گوشم سر و گفت
که به پایان شوم ان شاء اﷲ.
خاقانی.
|| رأی و عقیده. || منفعت. کار. چیزهای مهم: اغراضه کاغراضی، یعنی منافع او برای من مثل منافع خودم است. استفاده ای که از کاری در نظر دارند. (دزی ج 2 ص 207). خواهشی نهانی بیشتر به قصد انتفاع خود:
بر دامنش نه غیر غرض چیزی
هم پود از غرض همه هم تارش.
ناصرخسرو.
دوستی کز سرغرض شد دوست
هان و هان تاش دوست نشماری.
خاقانی.
به غرض دوستی مکن که خواص
درس و التین بی شره نکنند.
خاقانی.
گر تنت از چرک غرض پاک نیست
زر نه همه سرخ بود باک نیست.
نظامی.
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم.
مولوی.
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد.
مولوی.
|| قصد شخصی به زیان دیگران یا دشمنانگی. ضدنصیحت و خیرخواهی: شیر را از من خبری به غرض شنوانیده اند. (کلیله و دمنه). سرمایه ٔ غرض بدکرداری و خیانت را سازد. (کلیله و دمنه). اگر حاسدان به غرض گویند که این شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من باشد. (گلستان سعدی). وزیر را با او غرضی بوداشاره به کشتن وی کرد. (گلستان سعدی).
غرض مشنو از من نصیحت پذیر
ترا در نهان دشمن است این وزیر.
سعدی (بوستان).
- اهل غرض، مردمان بدخواه و کینه ور. (ناظم الاطباء).
- با غرض، از روی قصد و اراده. (ناظم الاطباء).
- || بدخواه وباکینه و بدفطرت و بدنفس. (ناظم الاطباء). آنکه غرض و نظر سودجویی دارد.
- بیغرض، آنکه غرض ندارد. پاکدل:
از تو نیز ار بدین غرض برسم
با تو هم بیغرض بود نفسم.
نظامی.
بعد از دعا نصیحت داعی بیغرض
نیکت بود چو نیک تأمل کنی دران.
سعدی (صاحبیه).
- بیغرضانه، صادقانه و خالصانه. (ناظم الاطباء). از روی بیغرضی.
- بیغرضی، بیغرض بودن. غرض نداشتن:
صانع قادر دگر ز بیغرضی
گنبد گردان زرنگار کند.
ناصرخسرو.
- صاحب غرض، شخص بدغرض. آنکه غرض و دشمنی دارد: اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رأی متابعت این طایفه گیرم و قول صاحب غرض باور دارم همچنان نادان باشم که آن دزد. (کلیله و دمنه).
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی.
سعدی (بوستان).
و سخن صاحب غرض نشنود. (مجالس سعدی چ شوریده ص 25).
- غرض خفی، کینه و بدخواهی نهفته و پوشیده. (ناظم الاطباء).
|| ضربه. ضربت. (دزی ج 2 ص 207). || عمل. || کاری که متناسب باکسی باشد. || طرفداری: نفع طلع من غرضه، یعنی کار را به نفع کسی به انجام رسانید. فلان من غرض فلان، ای من حزبه یتعصب له. || کاری که آن را با کسی مورد بحث قرار میدهند. || کاری که راجع به منافع عمومی یا خصوصی باشد: قضی اغراضه،کارهای وی را انجام داد. || شغل. مأموریت: اترجاک تقضی لی حاجه او غرضاً؛ یعنی خواهش می کنم شغلی و مأموریتی برای من انجام بدهید. || اشتغال خاطر. دل واپسی. || سبق الظن. عقیده ٔ بی مطالعه. عقیده ٔ باطل. || روبرو: بالغرض. || رازداری و محرمیت. || بدلخواه: علی غرضه. (دزی ج 2 ص 207). || آنچه فعل فاعل به سبب آن انجام میگیرد و آن را علت غائی نیز می نامند، معنی غرض امری است که فاعل را به فعل وامیدارد پس آن محرک اول به کننده ٔ کار است و بدان است که فاعل فاعل می گردد و به همین جهت گفته اند که علت غائی علت فاعلی است به فاعلیت فاعل. چنین است در شرح عقاید عضدیه تألیف درانی. اشاعره گویند: روا نیست افعال خدا را به چیزی از اغراض تعلیل کنند، زیرا چیزی بر خدای تعالی واجب نمی شود، و بنابراین واجب نیست که فعل او به غرض تعلیل گردد و همچنین چیزی از خدا قبیح نیست از این رو در خلو افعال وی از اغراض بالکلیهقبحی وجود ندارد، و در این گفتار محققین حکماء و الهیین با آنان موافقند بنا بر آنکه افعال خدای تعالی به اختیار است نه به ایجاب، ولی معتزله با ایشان مخالفند و به وجوب تعلیل معتقدند. و فقها گفته اند تعلیل وجوب ندارد، ولی افعال خدا از نظر تفضل و احسان تابع مصالح بندگان است. و معتزله دلیل آورند که فعل خالی از غرض عبث و قبیح است و بنابراین تنزیه خدای تعالی از آن وجوب دارد، و اشاعره پاسخ دهند که اگر مقصوداز عبث چیزی است که در آن غرضی نیست، پس آغاز مسأله ٔ مورد اختلاف همان است و اگر مقصود امر دیگری است ناگزیر باید آن را تصویر کرد. میتوان به این سخن چنین جواب داد که عبث چیزی است خالی از فواید و منافع. وافعال خدا محکم و متقن و مشتمل بر حکم و مصالح بیشمار راجع به مخلوقات او است، لیکن اینها اسبابی نیست که باعث بر اقدام خدا و علل مقتضی به فعالیت وی باشد. بنابراین در شمار اغراض و علل غائی افعال او قرار نمیگیرد تا استکمال خدا با آنها لازم آید بلکه آنها غایات و منافعی به افعال خدا و آثار مترتب بر آنها است، پس لازم نمی آید که چیزی از کارهای خدا عبث و خالی از فواید باشد. و اخباری که به ظاهر دلالت به تعلیل افعال خدا می کند به غایت و منفعت محمول است نه به غرض، چنین است در شرح مواقف. و گفته اند: مقصود گاهی غرض نامیده می شود و آن در صورتی است که تحصیل آن غرض برای فاعل جز با آن فعل ممکن نگردد، ولی زیاده بر آن اصطلاح جدیدی است که مستندی چه عقلی و چه نقلی برای آن دانسته نشد. و این گفتار احمد جند در حاشیه ٔ شرح شمسیه بود و گاهی غرض را بر غایت اطلاق کنند خواه باعث فاعل به فعل باشد خواه نه. مولوی عبدالحکیم در حاشیه ٔ الفوائد الضیائیه به این سخن تصریح کرده است. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1094).

غرض. [غ ُ رُ] (ع اِ) ج ِ غُرضَه. (منتهی الارب). غُرض. (اقرب الموارد). رجوع به غرضه شود.

غرض. [غ َ رِ] (ع ص) دلتنگ و ملول. به ستوه آمده. (از اقرب الموارد).

غرض.[غ ِ رَ] (ع مص) تازه گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج). طری بودن. طراوت. (از اقرب الموارد).


کلک

کلک. [ک ِ] (اِ) هر نی میان خالی را گویندعموماً. (برهان). نی است عموماً. (آنندراج). هر نی میان کاواک. (ناظم الاطباء). نی. (فرهنگ فارسی معین).قصب. نی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد.
فردوسی.
نی چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی با شکر.
مولوی.
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد.
مولوی.
- کلک خایی، جویدن نی (نیشکر):
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
مولوی.
- کلک شکر، نیشکر. (آنندراج):
ز لفظ اومگر اندیشه کرد کلک شکر
ازآن قبل که میان دلش همه شکر است.
انوری (از آنندراج)
|| قلم را گویند اما این لفظ مستعار بود و در اصل نی است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257). نی قلم کتابت را گویند خصوصاً. (از برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قلم. (فرهنگ فارسی معین). قلم. خامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مه بهمن و آسمان روز بود
که کلکم بدین نامه پیروز بود.
فردوسی.
کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر.
عسجدی.
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فروایستاد.
منوچهری.
وگر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل.
منوچهری.
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جدو روز هزل و روز کلک و روز دن.
منوچهری.
تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او
دست او و جام او و کلک او و پالهنگ.
منوچهری
نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زودریغ.
اسدی.
بی هنردان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین، نباشد کلک و آهن را ثمن.
ناصرخسرو.
ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیده ٔ مخالف دین نشتر.
ناصرخسرو.
کلک زان نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد.
مسعودسعد.
خروش رزم چو آواز زیر وبم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر.
مسعودسعد.
چنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هربنان باشدی...
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی...
(ازکلیله و دمنه چ مینوی).
ز کلک سر سبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
سوزنی.
کلک منقاد حسام است ونباشد بس عجب
کلک منقادترا گر انقیاد آرد حسام.
سوزنی
حاسدت سرنگون چو کلک شود
چون ترا کلک درکتاب آید.
سوزنی.
مرا اگر تو ندانی عطاردم داند
که من کیم ز سر کلک من چه کارآید؟
خاقانی.
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس.
خاقانی.
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند.
خاقانی.
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد.
نظامی.
کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد.
نظامی.
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست.
نظامی.
خطش خوانا از آن آمد که بی کلک
مداد ازلعل خندان می برآرد.
عطار.
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت.
سعدی (بوستان).
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کند کلک دبیرم.
حافظ.
- از کلک برآمدن نقش، نوشته شدن نقش. (آنندراج):
هزار نقش برآمد زکلک صنع ولی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد.
حافظ (از آنندراج).
- کلک در بنان افکندن، کنایه از تهیه ٔ نبشتن کردن. (بهار عجم) (آنندراج):
ابر می گرید چو کلک اندر بنان می افکند
چرخ می نالد چو تیر اندر کمان می آورد.
سلمان ساوجی (از بهار عجم).
- کلک دوشاخ، قلمی که نوکش از وسط شکافته باشد. قلم فاق دار:
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که درسه چشمه ٔ حیوان قرار می سازد.
خاقانی.
- کلک سرکفیده، کلک سرشکافته.
کلک دوشاخ:
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیده ٔ اوست.
خاقانی.
- کلک فرمان پذیر، قلمی که روان و خوب نویسد و به فرمان نویسنده باشد:
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر.
نظامی.
- کلک فرنگی، نوعی از قلم که آن را حاجت به دوات نباشد و آن چوبی میان تهی باشد و اندرون آن میلی از قسمی آهن مصنوعی یا از سرب محکم کرده می نهند که به وقت نوشتن میل مذکور به کاغذ سوده حروف مایل به سیاهی ظاهر گردد وپادشاهان و امرا اکثر بدان قلم بر عرایض مردم دستخطمی نمایند. (از آنندراج). خودنویس. (فرهنگ فارسی معین):
احوال دل به کلک فرنگی نوشته ایم
خوش سرمه در گلوی قلم کرده ایم ما.
ارادت خان واضح (از آنندراج).
- کلک قضا، قلم تقدیر. قلم سرنوشت:
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقشبند.
سعدی (بوستان).
- کلک کبوتردم، به اصطلاح خوشنویسان، نوعی از قلم تراشیده. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
گر کنم شوق دل از کلک کبوتردم رقم
نامه زین تقریب خود بال کبوتر می شود.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- کلک لاغر، قلم باریک و ظریف:
وقت توقیع، نوشداروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده ست.
خاقانی.
- کلک مشکین، قلمی که ازمرکب آن بوی مشک به مشام رسد. قلم عطرآگین:
کلک مشکین تو روزی که زما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
حافظ.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کلک نافه گشای، قلم مشکین. قلم عطرآگین:
عطسه ای ده ز کلک نافه گشای
تاشود باد صبح غالیه سای.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| هر چهار دندان تیز سباع را هم می گویند، و آن را به عربی ناب خوانند. (برهان).ناب و دندان تیز حیوانات سبع. (ناظم الاطباء). چهار دندان تیز درندگان. ناب. (فرهنگ فارسی معین):
بردندموکلان راهش
از کلک سگان، به صدر شاهش.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
|| نام صمغی است در نهایت تلخی و آن را از درخت جهودانه برمی آورند و عربان عنزروت می گویند. (برهان). صمغی است که از درخت جهودانه حاصل شود. (آنندراج). صمغی در نهایت تلخی. (ناظم الاطباء). عنزروت. انزروت. (فرهنگ فارسی معین):
حاسدان تو کلک و تو رطبی
از قیاس رطب نباشد کلک.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
|| بمعنی نی تیر. (آنندراج). بر تیر، نیز اطلاق کنند. (از فرهنگ رشیدی). تیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او از درخت.
فردوسی (از آنندراج).
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و زپیکان نیامد زیان.
فردوسی.
ز پر و ز پیکان کلک توشیر
به روز بلا گردد از جنگ سیر.
فردوسی.
بر او کلکی حوالت کرد چون برق
گذر کرد از سر و در خاک شد غرق.
خواجو (از فرهنگ رشیدی).
|| به معنی نیزه. (از آنندراج):
از شجاعت و ز سخاوت خلق را حامی شود
نوک کلک تو همی چون نوک کلک ذویزن.
ازرقی (از آنندراج).
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندرسلک.
اوحدی.
گشته کلکت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست باشد اینکه لاغر می شود بسیارخوار.
قاآنی.
|| دست افزاری جولاه را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نه هر کو کلک بردارد دبیر است
که هم کلک است دست افراز جولاه.
محمدبن نصیر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آتشدان. (ناظم الاطباء). و رجوع به کَلَک شود.

کلک. [ک َ] (اِ) بغل. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). بغل. آغوش. (فرهنگ فارسی معین):
کسی را که درد آیدش دست و کلک
علاجش کنندی به تدهین و دلک.
(از آنندراج).

کلک. [ک ُ] (اِ) بمعنی پشم تر می باشد که از بن موی بز با شانه برآورند و ازآن شال و امثال آن بافند و تکیه و نمد و کلاه و کپنک و مانند آن مالند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). پشم نرمی که به شانه از بن موهای بز برآرند و ببافند و شال کنند، خاصه در کشمیر که ترمه گویند. (آنندراج). در کردی، کولک (پشم کوتاه)، پشم بونجال. و با کُرک مقایسه شود. (حاشیه ٔ برهان چ دکتر معین):
گه شست به آب دیده رویش
گه برد به شانه کلک مویش.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
|| پرز. کرک، کلک به (میوه). کلک آتش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کلک. [ک ُ ل ُ] (ص) احول و کاج باشد. (برهان). لوچ و احول. (ناظم الاطباء). || (اِ) درد شکم را نیز گویند. (برهان). دردشکم. (ناظم الاطباء).

کلک. [ک َ ل َ] (اِخ) دهی از بخش ارکواز شهرستان ایلام است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

کلک. [ک َ ل َ] (اِ) نشتر فصاد را گویند و به عربی مبضع خوانند. (برهان). نیش و نیشتر حجام و فصاد که آن را شست نیز گویند. (آنندراج). مبضع و نشتر فصاد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین):
در دل خیال غمزه ٔ تیرت چو بگذرد
گویی زدند بر دل پرخون من کلک.
ضیاء بخشی (از فرهنگ نظام)
|| بمعنی منقل و آتشدان گلی و سفالی باشد. (برهان). آتشدان گلی. منقل سفالین. (فرهنگ فارسی معین). آتشدان گلی و سفالی. (ناظم الاطباء). منقل و آتشدان از گل نیم پخته. آتشدان گلین. منقل از گل خام. آتشدان قابل انتقال از گل خام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلپایگانی، کَلَک (منقلی که از پهن و گل سازند). گیلکی، کَلَه. و سنائی غزنوی در بیت ذیل (بضرورت شعر) به سکون لام آورده. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
چونان نمود کلک اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفته همه رنگ لاله زار.
سنائی (از فرهنگ رشیدی).
- امثال:
ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک، منقل آتشدانی است که از آهن و برنج یا سایر فلزات سازند و کلک آتشدان سفالینه باشد. عامه در موقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 328).
|| چوب و نی و علفی بود که بر هم بندند و مشکی چند را پرباد کرده بر آن نصب کنند و بر آن نشسته از آبهای عمیق بگذرند. (برهان). علف و چوب و نی که برای گذشتن ازآبها بهم بندند، گاه باشد که خیک و مشک پر باد کرده محکم سر آن بندند و بر آن چوب و نی و علف نصب نمایند و بر آن نشینند. (آنندراج). قایق گونه ای مرکب از چوبها و نی ها و علفها که آنها را بهم بندند و چند مشک را پرباد کرده برآن نصب کنند و بر آن نشینند و بجای قایق از آن استفاده کنند. (فرهنگ فارسی معین). نوعی کشتی است که در رودخانه های عراق بدان سوار شوند و طوف نیز گویند. این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد). کشتی بی دیواره و بی عمق که از بعض رودها بدان گذرند. قسمی کرجی. قسمی از آلات عبور از رود و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در کردی کِلِک (تخته بندی که از تیرهای درختان یا کنده های چوب بهم پیوسته مثل قایق بر روی آب رانند). دزفولی، کَلَک (به همین معنی). (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
گر ز جمله چوب و نی کاندر جهانست
دست تقدیر خدا بندد کلک
ز آب چشمم کی کند هرگز عبور
وحش وطیر و آدم و جن و ملک.
ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج).
نه در کشتی آمد نه اندر کلک
ورا یار بادا نجوم فلک.
حکیم زجاجی (از آنندراج).
|| انجمن و مجمع مردم را نیز گرفته اند. (برهان). انجمن و مجمع مردمان. (ناظم الاطباء).
- کلک زدن، در هر انجمن در آمدن و به هر اجتماعی از مردم رفتن. (ناظم الاطباء).
- کلک کردن، انجمن کردن و کنکاش نمودن. (ناظم الاطباء).
|| (ص) شوم و نامبارک راگویند. (برهان). بمعنی نامبارک و شوم آمده لیکن بدین معنی بعضی به کسر لام گفته اند. (آنندراج). شوم و نامبارک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
زین می خوری گردی ملک، زان می خوری دیوی کلک
زین می ابوبکری شوی، گردی از آن می بوالحکم.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به کَلِک شود.
|| (اِ) به این سبب کوف و بوم را کلک خوانند، و بعضی با ثانی مکسور، کَلِک بمعنی بوم گفته اند. (برهان). بوم. کوف. کَلِک. (از فرهنگ فارسی معین). پرنده ای که بوم نیز گویند. کَلِک. (ناظم الاطباء). نام بوم. (از آنندراج). || پیزر و به تازی بردی. (مقدمه ٔ التفهیم ص قعج). پیزر. بردی. (فرهنگ فارسی معین): گیاه و دوخ و کلک و پنبه زار و کتان و کنب و آنچ برپای نخیزد چون خیار و خربزه. (التفهیم ص 376). || غوزه ٔ پنبه که هنوز نشکفته باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). غوزه ٔ پنبه ٔ ناشکفته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بمعنی دردسر هم آمده است. (برهان). درد سر. (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). صداع و درد سر. (ناظم الاطباء):
چند شوم صداع کش گرد بساط خسروان
کز در تست عالمی رزق پذیر بی کلک.
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی).
|| در تداول عامه، حیله. حقه. نیرنگ. (فرهنگ فارسی معین). حیله. مکر. بازی. فریب. دامی و حیله ای برای اضرار کسی. دوز و کلک نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلک بر سر کسی بستن، جنجال بر سرش بستن. گویند چه کلک بر سرم بسته ای، چه بلا بر سرم آورده ای و چه مرا تنگ گرفته ای. (آنندراج).جنجال برسرش درآوردن. بلا بر سرش درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). کلک زدن. کلک جور کردن. این ترکیب به معنی سر و صدا و افتضاح راه انداختن و جنجال کردن نیز ممکن است استعمال شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده):
خنده بر برق زند گرمی خاکستر ما
چه کلک بسته ای ای آتش می بر سرما؟
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کلک جور کردن، مقدمه چیدن. راست و ریس کردن. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کلک چیزی را کندن، در تداول عامه، آن را محو کردن. نابود کردن. (فرهنگ فارسی معین). آن را از بین بردن. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کلک درآوردن، حقه زدن.
- || تولید مزاحمت کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کلک زدن، حقه زدن. نیرنگ به کار بردن.
- کلک کاری را کندن، قالش را کندن. به آخر رسانیدن آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه، آن را به پایان بردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کلک کسی را کندن، او را کشتن. او را از میان برداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلک کوتاه، درد سر کم. مزاحمت کم. (فرهنگ فارسی معین).
|| تباه کاری و نابسامانی زن، و کلک زدن فعل آن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلک زدن شود. || بازیچه: کار دنیا کلک است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

کلک. [ک ُ ل ُ] (اِ) نام قسمی پیچ در کوههای اطراف کرج وسیاه کلان. و در کلاک آن را کَرَک نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کلک. [دَ ل َ] (اِ) خربزه ٔ نارسیده. (برهان) (ناظم الاطباء). خربزه ٔ نارسیده یعنی کالک و سفچه. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). مخفف کالک بمعنی کال و نارس. (حاشیه ٔ برهان چ معین). و رجوع به کالک شود.

فرهنگ عمید

غرض

قصد، مقصود، هدف،
قصد و اراده به صلاح خود و زیان دیگری،
[قدیمی] نشانۀ تیر، هدف،
* غرض ‌داشتن: (مصدر لازم)
دارای قصد و هدف بودن،
قصدی به سود خود و زیان دیگری داشتن،
کینه و دشمنی داشتن،
* غرض شخصی: کینه داشتن نسبت به کسی،
* غرض‌ومرض: [عامیانه، مجاز] کینه و دشمنی،

فرهنگ فارسی هوشیار

کلک

خدعه، فریب، نیرنگ، حیله پارسی تازی گشته کلک کرجی گونه ای از چوب و نای و مشک باد کرده (اسم) پیزر بردی: (گیا و دوخ و کلک و پنبه زار و کتان و کنب. . . ) . (اسم) بغل آغوش: (کسی را که درد آیدش دست و کلک علاجش کنندی بتدمین و دلک) . (بنقل رشیدی) (اسم) پشم نرمی باشد که از بن موی بز با شانه بر آورند و از آن شال و مانند آن بافند و تکیه و نمد و کپنک و غیره مالند: (گه شست باب دیده رویش گه برد بشانه کلک مویش) . (نظامی) (صفت) احول لوچ کاژ: (از فروغش بشب تاری نقش نگین (از فروغش شب تاری شده مرنقش نگین. دهخدا) ز سر کنگره بر خواند مرد کلکا) .

معادل ابجد

غرض و کلک

2076

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری